پرونده نوستالژی | قسمت چهارم: کمدی-تراژدی مدرنیته
گاهی سینما برای گفتن حرف‌های بزرگ، به قصه‌های ساده پناه می‌برد. سال ۱۹۶۰، بیلی وایلدر با فیلم آپارتمان قصه‌ای ساخت از مردی معمولی در شهری شلوغ؛ کارمندی تنها که در هیاهوی برج‌های اداری و روابط بی‌رحمانه‌ی دنیای مدرن، به دنبال تکه‌ای از انسانیت می‌گردد. داستانی که در ظاهر طنز است، اما در عمق خود حکایت وجدانی بیدار در میان جمعی خاموش است. وایلدر بعد از موفقیت Some Like It Hot، با ترکیبی از شوخ‌طبعی، تلخی و صداقت، جهانی خلق کرد که تا امروز در حافظه‌ی سینما باقی مانده است.
هشدار روبیکا درباره فیشینگ؛ مراقب پیام‌ها و تماس‌های جعلی باشید
روابط‌عمومی روبیکا از کاربران خواست در مواجهه با پیام‌ها، تماس‌ها و صفحات جعلی که به نام این پلتفرم منتشر می‌شوند، هوشیار باشند و نکات امنیتی را برای حفاظت از حساب‌های خود رعایت کنند.
فناوری چگونه سبک زندگی نسل Z را تغییر داده است؟
جهان همیشه با سرعت تغییر کرده، اما هیچ نسلی مثل نسل Z این تغییر را زندگی نکرده است. آن‌ها از کودکی، در احاطه‌ی صفحه‌نمایش‌ها، اعلان‌ها و شبکه‌ دیجیتال رشد کرده‌اند؛ نسلی که جهان را از درون یک گوشی می‌بیند و هویت خود را میان پست‌ها، پیام‌ها و ویدیوها می‌سازد. فناوری برای آن‌ها نه یک ابزار، بلکه اکسیژنی است که بدون آن زیستن دشوار است.
پرونده نوستالژی | قسمت سوم: چهارشنبه‌سوری، نقطه عطف سینمای فرهادی
اصغر فرهادی در سال ۱۳۸۴ «چهارشنبه‌سوری» را ساخت؛ فیلمی که سه سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی (اصغر فرهادی)، بهترین بازیگر نقش اول زن (هدیه تهرانی) و بهترین تدوین (هایده صفی‌یاری) را از جشنواره فجر گرفت و در عین سادگی ظاهری داستانش، یکی از پیچیده‌ترین درام‌های خانوادگی سینمای ایران است.
فیلم «خانواده رز»؛ وقتی عشق نمی‌میرد
تئو و آیوی زوجی موفق و دوست‌داشتنی‌اند که زندگی‌شان در ظاهر بی‌نقص به‌نظر می‌رسد.
الگوریتم و من؛ آیا ماشین بهتر از ما تصمیم می‌گیرد؟
گاهی اتفاقی ساده تو را غافلگیر می‌کند. اپلیکیشنی آهنگی را پخش می‌کند که دقیقاً حال و هوای امروزت است، فروشگاهی آنلاین لباسی را پیشنهاد می‌دهد که انگار از سلیقه‌ات خبر دارد، یا ویدیویی در فیدت ظاهر می‌شود که پاسخی‌ است به فکری که هنوز حتی بر زبان نیاورده‌ای. یک سوال در ذهنت ایجاد می‌شود؛ از کجا فهمید؟!
پرونده نوستالژی | قسمت دوم: باشگاه مشت‌زنی و درد انسان مدرن
زمانی که باشگاه مشت‌زنی در سال ۱۹۹۹ روی پرده رفت، هیچ‌کس آماده‌ دیدنش نبود. فیلمی تاریک، خشن و سرشار از خشم فروخورده که مثل مشت به صورت تماشاگر هالیوود کوبیده شد. «دیوید فینچر»، کارگردانی که پیش از آن با آثاری مثل هفت نشان داده بود از نمایش تاریکی نمی‌ترسد، این‌بار سراغ داستانی رفت که درباره سقوط انسان مدرن بود. با وجود بازی درخشان «ادوارد نورتون» و «برد پیت»، فیلم در همان سال با واکنش‌های سرد و منفی روبه‌رو شد؛ منتقدان خشونتش را بیش از حد و پیامش را مبهم دانستند، تماشاگران هم با پایان شوکه‌کننده و روایت غیرخطی آن ارتباطی برقرار نکردند. نتیجه واضح بود؛ شکست در گیشه و برچسب «فیلم خطرناک» بر پیشانی اثری که انگار از زمان خودش جلوتر بود.
رورشاک؛ چهره‌ی بی‌رحم عدالت در دنیای تاریک
بارانِ شدید روی خیابان‌های خیس می‌ریزد و نور تابلوهای نئون در لکه‌های نفتیِ آسفالت می‌شکند. شهر در سکوتی آلوده غرق است؛ جایی میان پایان جنگ و آغاز فساد. در این تاریکی، مردی تنها از کوچه‌ای رد می‌شود. چهره ندارد؛ فقط ماسکی دارد که لکه‌های سیاه و سفیدش مدام جابه‌جا می‌شوند، مثل جوهری زنده که هیچ‌وقت شکل ثابتی ندارد. دفترچه‌ کوچکی در جیبش است که هر شب در آن می‌نویسد: «دروغ همه‌جا را گرفته. عدالت مرده. باید کسی حساب را تصفیه کند.»
دنیایی که حافظه ندارد؛ چرا دیگر چیزی یادمان نمی‌ماند؟
شب است و گوشی را در دست می‌گیریم. از یک ویدیو به ویدیوی بعدی می‌رویم، یکی خنده‌دار است، دیگری عجیب، بعدی کمی غم‌انگیز. ده دقیقه بعد، حتی یادمان نمی‌آید اولی درباره‌ی چه بود. انگشت هنوز روی صفحه حرکت می‌کند، ذهنَ اما در جایی میان ده‌ها تصویرِ ناتمام سرگردان است. همه‌چیز سریع اتفاق می‌افتد؛ صداها، رنگ‌ها، کلمات. انگار مغزت به تماشاگر بی‌حوصله‌ای تبدیل شده که فقط منتظر تصویر بعدی است.