
بارانِ شدید روی خیابانهای خیس میریزد و نور تابلوهای نئون در لکههای نفتیِ آسفالت میشکند. شهر در سکوتی آلوده غرق است؛ جایی میان پایان جنگ و آغاز فساد. در این تاریکی، مردی تنها از کوچهای رد میشود. چهره ندارد؛ فقط ماسکی دارد که لکههای سیاه و سفیدش مدام جابهجا میشوند، مثل جوهری زنده که هیچوقت شکل ثابتی ندارد. دفترچه کوچکی در جیبش است که هر شب در آن مینویسد: «دروغ همهجا را گرفته. عدالت مرده. باید کسی حساب را تصفیه کند.»