ابر قهرمانهای دنیای کمیک معمولاً نقاط ضعفی دارند که آنها را از شکستناپذیری مطلق دور میکند. سوپرمن، در برابر کریپتونایت ناتوان است، تور بدون چکشش قدرتش را از دست میدهد، و کاپیتان آمریکا گرچه قوی است، اما همچنان یک انسان فانی محسوب میشود. اما اگر یک جنگجوی قدرتمند، تقریباً غیرقابل شکست بود، چه؟ اگر زرهی طبیعی از بدنش محافظت میکرد و تقریبا هیچ کسی توان شکست او را نداشت چه؟
اسفندیار همان قهرمانی است که پاسخ این پرسشها را در دل خود دارد. او جنگجویی بود که از کودکی برای فرمانروایی تربیت شد، اما سرنوشتی متفاوت برایش رقم خورد. رویینتنی، یکی از مهمترین ویژگیهای او بود. بدن اسفندیار به جز چشمانش، در برابر هر سلاحی مقاوم بود. این خاصیت شبیه به بسیاری از شخصیتهای کمیکی مانند «کولوسوس» از مارول یا «سوپرمن» از دیسی است که بدنشان تقریباً شکستناپذیر است. اما تفاوت اصلی جایی است که اسفندیار بهجای یک منبع قدرت خارجی، مانند خورشید برای سوپرمن، به لطف غسل در یک چشمهی جادویی این خاصیت را به دست آورده بود.
قهرمانی از جنس تاج و تخت
اسفندیار، شاهزادهی ایرانی و پسر گشتاسپ شاه، از همان کودکی در فضایی پر از سیاست و جاهطلبی بزرگ شد. پدرش، که پادشاهی را در دست داشت، برای حفظ تاج و تخت خود، اسفندیار را از همان سنین کودکی تحت آموزشهای سخت نظامی و فکری قرار داد. او تحت تعلیمات بهترین مربیان رشد یافت، خواندن و نوشتن آموخت و در نبردهای تنبهتن، مهارتهای کمنظیری کسب کرد.
وقتی اسفندیار به سن نوجوانی رسید، پدرش او را به میدان جنگ فرستاد تا تجربه نبرد واقعی را کسب کند. او در همان سالهای جوانی، به دلیل شجاعت و قدرت بینظیرش، مورد احترام سپاهیان قرار گرفت و در جنگهای مختلفی شرکت کرد. اما آزمون واقعی او زمانی فرا رسید که مأمور شد هفتخوان اسفندیار را طی کند؛ سفری مرگبار که در آن باید از هفت مانع خطرناک عبور میکرد.
در این خوانها، او با شیر درنده، اژدهای وحشتناک، جادوگران فریبنده و دشمنان سرسخت روبهرو شد. اما نیروی شکستناپذیرش، هوش جنگی و اراده پولادینش باعث شد که از تمامی این موانع عبور کند. این ماجراهای پر فراز و نشیب، او را به یک قهرمان بیرقیب تبدیل کردند که جز برتری، چیزی در سر نداشت. اسفندیار حالا نه تنها یک جنگجو، بلکه فرماندهای قدرتمند بود که همه از او حساب میبردند.
بزرگترین نبرد شاهنامه
پس از بازگشت پیروزمندانه از هفتخوان، گشتاسپ، پدر اسفندیار، به او دستور داد که رستم، بزرگترین پهلوان ایران را دستگیر کند و به دربار بیاورد. اما رستم که همیشه به آزادی و استقلال اهمیت میداد، از این کار سر باز زد و نبردی حماسی میان دو قهرمان آغاز شد.
این جنگ که یکی از معروفترین و تراژیکترین نبردهای تاریخ شاهنامه و حتی داستانهای اساطیری است، روزها به طول انجامید. اسفندیار با زره شکستناپذیرش بارها به رستم حمله کرد. او از شمشیر، نیزه و گرز سنگین خود استفاده کرد، اما هر بار، رستم با مهارت و چابکی کمنظیرش از حملات مرگبار او جان سالم به در برد.
رستم تلاش میکرد از درگیری اجتناب کند، اما اسفندیار به او مهلت نداد و بارها او را با خشم و قدرت به چالش کشید. نبرد آنها سراسر دشت را درنوردید، زمین از ضربات اسبهایشان میلرزید و هر دو جنگاور تا سر حد مرگ جنگیدند.
در نهایت، سیمرغ، پرنده اساطیری و راهنمای رستم، راز شکست اسفندیار را فاش کرد؛ چشمان او نقطه شکستش هستند. این پرندهی افسانهای به رستم توصیه کرد که از شاخهی درخت گز تیری بسازد و آن را با نیروی تمام به چشمان اسفندیار شلیک کند. رستم که نمیخواست این کار را انجام دهد، اما چارهای جز پیروی از سرنوشت نداشت، تیر را پرتاب کرد. تیر به چشم اسفندیار نشست. لحظهای کوتاه، دنیا در سکوت فرو رفت. قهرمان شکستناپذیر، فریادی از درد کشید و به زانو درآمد.
لحظات آخر اسفندیار یکی از تلخترین صحنههای شاهنامه است. او، پهلوانی که خود را برای فرمانروایی آینده ایران آماده میکرد، در حالی که به رستم نگاه میکرد، پشیمانی پدرش و سرنوشت شوم خود را حس کرد. قبل از جان دادن، از رستم خواست تا پسرانش را سرپرستی کند و آنها را برای آینده آماده سازد.
اسفندیار یکی از قدرتمندترین و در عین حال تراژیکترین قهرمانان شاهنامه است. سرنوشت او نشاندهندهی تقابل قدرت و سرنوشت، غرور و تقدیر، و جاهطلبی و واقعیت تلخ زندگی است. او با شجاعت و مهارت بینظیر خود، افتخارات بسیاری برای ایران به ارمغان آورد، اما در نهایت، بازی سیاست و سرنوشت، او را به سوی سقوط سوق داد.
با وجود پایان تلخ زندگیاش، نام او در تاریخ و ادبیات ایران جاودانه شد. او نمونهای از قهرمانانی است که نهتنها برای قدرت، بلکه برای افتخار، میهن و خانواده جنگید. داستان اسفندیار همچنان یکی از ماندگارترین و الهامبخشترین بخشهای شاهنامه است.