زمانی که «پرستیژ» در سال ۲۰۰۶ اکران شد، بیش از آنکه بهعنوان یک فیلم جریانساز دیده شود، یک اثر متفاوت و تا حدودی نامتعارف بود؛ فیلمی درباره شعبدهبازی که برخلاف انتظار، نه سراغ هیجانهای ساده رفت و نه قصهاش را راحت تحویل تماشاگر داد. در آن زمان نولان در آستانهی تبدیلشدن به چهرهی اصلی سینمای بلاکباسترهای فکری بود و «پرستیژ» بیشتر شبیه یک پروژهی شخصی به نظر میرسید؛ روایتی چندلایه، ساختاری غیرخطی و داستانی که از همان ابتدا با تماشاگر بازی میکرد. واکنشها دوگانه بود؛ عدهای مجذوب پیچیدگی و طراحی دقیق فیلم شدند و عدهای آن را بیش از حد سرد و حسابشده دانستند.
اما چیزی که «پرستیژ» را بعد از نزدیک به دو دهه همچنان دیدنی میکند، نه فقط پایانبندی غافلگیرکنندهاش، بلکه دقت وسواسگونهی نولان در فرم و روایت است. فیلمی که از ساختار سهمرحلهای شعبدهبازی الهام میگیرد و همان منطق را در روایت، شخصیتپردازی و حتی تدوینش پیاده میکند. هر بار تماشای دوبارهی پرستیژ، جزئیات تازهای رو میکند؛ از میزانسنها و دیالوگهای ظاهراً ساده گرفته تا سرنخهایی که از همان ابتدا جلوی چشم تماشاگر بودهاند. «پرستیژ» فیلمی است که برای بارها دیدن ساخته شده است.
چه چیز را قربانی میکنی؟
در لندنِ مهگرفتهی اواخر قرن نوزدهم، همکاری دو شعبدهباز جوان بهتدریج به رقابتی خاموش و خطرناک بدل میشود. مرگ ناگهانی یک زن روی صحنهی نمایش، زخمی عمیق بهجا میگذارد و سوءظنی که در ابتدا کوچک به نظر میرسد، آرامآرام به وسواسی تمامعیار تبدیل میشود. هر اجرا، هر دفترچه یادداشت و هر ترفند تازه، بخشی از این نبرد پنهان است؛ نبردی که از نور صحنه به پشتپرده میکشد و زندگی شخصی، عشق و اخلاق را قربانی میکند. با ورود شخصیتهایی تازه و رازهایی که یکییکی آشکار میشوند، رقابت دیگر فقط بر سر یک حقه نیست؛ مسئله این است که چه کسی حاضر است بهای سنگینتری برای ماندن در اوج بپردازد...
چرا «پرستیژ»؟
اسم «پرستیژ» از اصطلاحات خود شعبدهبازی میآید؛ جایی که هر اجرا به سه مرحله تقسیم میشود: تعهد، چرخش و در نهایت پرستیژ. در دو مرحلهی اول، شعبدهباز چیزی را نشان میدهد و بعد آن را ناپدید یا دگرگون میکند، اما اجرای واقعی در مرحلهی سوم اتفاق میافتد؛ جایی که آنچه از دست رفته، دوباره بازمیگردد و تماشاگر قرار است باور کند. پرستیژ نه نقطهی شوک است و نه پیچیدهترین بخش کار، اما تمام اجرا برای همین لحظه ساخته میشود. اگر این بازگشت قانعکننده نباشد، تمام نمایش فرو میریزد.
نکتهی مهم اینجاست که پرستیژ خودِ حقه نیست؛ لحظهای است که مخاطب تصمیم میگیرد فریب را بپذیرد. نولان با انتخاب این نام، از همان ابتدا جهت نگاه فیلم را مشخص میکند. «پرستیژ» دربارهی چگونگی انجام شعبده نیست، بلکه دربارهی نتیجهای است که به تماشاگر ارائه میشود و چیزهایی که برای رسیدن به این نتیجه عمداً پنهان میمانند. فیلم از ما میخواهد به بازگشت ایمان بیاوریم، بدون اینکه بپرسیم این بازگشت چه بهایی داشته است.
فیلمنامهی «پرستیژ» دقیقاً بر اساس همین منطق جلو میرود. روایت طوری طراحی شده که توجه تماشاگر مدام به جلو کشیده شود؛ به نتیجه، به کشف نهایی، به همان لحظهای که همهچیز «سر جای خودش» قرار میگیرد. دفترچهها، روایتهای چندگانه و ساختار غیرخطی، همگی ابزارهایی هستند برای حفظ پرستیژ. فیلم حقیقت را حذف نمیکند، بلکه آن را پشت صحنه نگه میدارد تا تصویر نهایی خدشهدار نشود.
در سطح داستان، هر دو شخصیت اصلی در پی رسیدن به پرستیژ هستند؛ نه اجرای بهتر، نه حقیقت، بلکه همان لحظهای که تشویق را میگیرد و رقابت را تمام میکند. برای رسیدن به این نقطه، همهچیز قربانی میشود: روابط، اخلاق و حتی خود آدم. به همین دلیل است که «پرستیژ» فقط نام فیلم نیست؛ اسمِ همان چیزی است که فیلم عامدانه دربارهاش سکوت میکند. چیزی که دیده میشود، مهمتر از آن چیزی است که واقعاً اتفاق میافتد.
وقتی نولان هنوز نولان نبود
سال ۲۰۰۶، کریستوفر نولان هنوز آن نامِ سنگین و تضمینکنندهای نبود که امروز میشناسیم. «پرستیژ» قبل از «شوالیه تاریکی» ساخته شد، قبل از «تلقین»، قبل از آنکه نولان به نماد بلاکباسترهای پیچیده و پرخرج تبدیل شود. آن زمان، او بیشتر بهعنوان کارگردانی شناخته میشد که فیلمهای عجیب، ساختارشکن و جمعوجور میسازد؛ آثاری که بیش از جلوههای ویژه، روی ایده و روایت حساب میکردند. «پرستیژ» هم دقیقاً در همین نقطه از کارنامهاش قرار میگیرد؛ فیلمی جاهطلب، پچیده، اما بیادعا.
در زمان اکران، «پرستیژ» فیلمی پرهیاهو نبود. فروشش قابل قبول بود، اما نه خیرهکننده؛ نامزد چند جایزه شد، اما در فصل جوایز میان آثار پرزرقوبرق گم شد. حتی واکنش منتقدان هم دوگانه بود؛ بعضی مجذوب دقت و پیچیدگیاش شدند و بعضی آن را بیش از حد سرد و حسابشده دانستند. «پرستیژ» نه شوکمحور بود، نه احساساتی، و نه تماشاگرپسند به معنای رایج کلمه. انگار فیلم، آگاهانه ترجیح داده بود آرام بماند.
اما همین کمسروصدا بودن، به مرور به نقطهی قوتش تبدیل شد. با گذشت زمان و با هر بار تماشای دوباره، «پرستیژ» لایههای تازهای رو میکند؛ جزئیاتی که در نگاه اول به چشم نمیآیند، اما بعدها معنا پیدا میکنند. فیلمی که قرار نبود یکبار دیده شود و تمام شود، بلکه ساخته شده بود برای بازگشت؛ درست مثل خودِ پرستیژ. امروز، «پرستیژ» بیشتر از زمان اکرانش فهمیده میشود؛ نه چون تغییر کرده، بلکه چون مخاطب آمادهتر است.
(ادامه مطلب ممکن است حاوی اسپویل باشد)
وقتی فیلم از همان اول حقیقت را گفته بود
یکی از مهمترین بازیهای «پرستیژ» این است که راز اصلی فیلم از تماشاگر پنهان نمیشود و از همان ابتدا، مدام در فیلم بیان میشود. آلفرد بوردن بارها در طول فیلم درباره تعهد کامل به شعبده حرف میزند؛ تعهدی که فقط حرفهای نیست، بلکه تمام زندگی را دربرمیگیرد. این جملهها در نگاه اول شبیه شعارهای یک شعبدهباز متعصب به نظر میرسند، اما در پایان میفهمیم معنای کاملاً تحتاللفظی دارند؛ بوردن واقعاً زندگیاش را به دو نیم تقسیم کرده است. دوقلوها از همان ابتدا جلوی چشم ما هستند، اما نولان با تقسیم توجه ما بین رقابت، خرابکاریها و حسادت انژیر، اجازه نمیدهد این حقیقت ساده را ببینیم.
دفترچه یادداشت بوردن یکی دیگر از صریحترین نمونههای این فریب آگاهانه است. دفترچهای که قرار است راز بزرگ «مرد منتقلشده» را فاش کند، خودش یک اجرای شعبده است. نیمی از نوشتهها واقعیاند و نیمی دیگر عمداً گمراهکننده؛ درست مثل خودِ بوردن. حتی جملهی معروف «آیا داری دقیق نگاه میکنی؟» که بارها تکرار میشود، مستقیماً به همین نقطه اشاره دارد. راز در دفترچه نیست، در خود نویسنده است. بوردن راز را ننوشته، چون تمام زندگیاش همان راز است. اینجا است که تماشاگر میفهمد تمام وقت دنبال یک دستگاه یا تکنیک بوده، در حالی که پاسخ، انسانی و بیرحمانه بوده.
در سوی دیگر، رابرت انژیر نمونهی دیگری از همان وسواس است، اما با انتخابی متفاوت. وقتی انژیر سراغ نیکولا تسلا میرود و دستگاه تکثیر ساخته میشود، فیلم وارد قلمرویی میشود که در ظاهر علمیتخیلی به نظر میرسد، اما کارکردش کاملاً تماتیک است. انژیر برخلاف بوردن که زندگیاش را تقسیم کرده، هر شب نسخهای از خودش را میکشد تا به «پرستیژ» برسد. فیلم از همان ابتدا این واقعیت را لو میدهد: مخزنهای شیشهای، بدنهای غرقشده و نگاه سرد انژیر به نتیجهی کار. ما میبینیم، اما ترجیح میدهیم مثل تماشاگران داخل فیلم، به جای جنازهها، به تشویق بپردازیم.
حتی رابطههای عاطفی فیلم هم بخشی از همین بازی پنهاناند. سارا، همسر بوردن، تنها کسی است که زودتر از همه متوجه «دوگانگی» میشود؛ نه بهعنوان یک راز داستانی، بلکه بهعنوان یک تجربهی زیسته. جملهی معروفش که میگوید «امروز دوستم داری یا نه؟» یکی از واضحترین سرنخهای فیلم است، اما آنقدر در دل ملودرام زناشویی حل شده که اهمیتش دیده نمیشود. نولان اینجا هم همان کار همیشگی را میکند؛ حقیقت را در جایی بیان میکند که کسی به آن توجه نمیکند.
در نهایت، وقتی همهچیز آشکار میشود، فیلم نشان میدهد که هیچکدام از این رازها ناگهانی نبودهاند. «پرستیژ» فیلمی است که اسپویل نمیشود، چون رازهایش از اول گفته شدهاند. آنچه ما را غافلگیر میکند، نه پیچ داستان، بلکه این واقعیت است که خودمان نخواستیم دقیق نگاه کنیم؛ درست همانطور که فیلم از ما خواسته بود.
«پرستیژ» فیلمی است که رازهایش را پنهان نمیکند، بلکه آنها را جایی میگذارد که کمتر به آن نگاه میکنیم. نولان با فیلمنامهای که مثل یک اجرای شعبده طراحی شده، تماشاگر را وادار میکند بیشتر به نتیجه توجه کند تا مسیر، بیشتر به بازگشت فکر کند تا بهایی که پرداخت شده است. به همین دلیل، پرستیژ نه با پایانش تمام میشود و نه با افشای رازها فرو میریزد؛ برعکس، بعد از هر بار دیدن، معنای تازهای پیدا میکند. فیلمی که نه برای شوکهکردن، بلکه برای دقیقتر دیدهشدن ساخته شده و هر بار، یادمان میآورد که اگر چیزی ما را غافلگیر کرده، احتمالاً از اول جلوی چشممان بوده است.
· تماشای رایگان فیلم «پرستیژ» در روبیکا