پرونده نوستالژی | قسمت ششم: برکینگ بد، کیمیاگری در روایت

در تاریخ تلویزیون، معدود آثاری هستند که قواعد بازی را عوض می‌کنند؛ «برکینگ بد» بدون شک یکی از همان انقلاب‌های کوچک اما ماندگار است. سریالی که با فیلمنامه‌ای بی‌نقص، بازی‌هایی درخشان و دقتی وسواس‌گونه در جزئیات، از مرزهای معمول روایت تلویزیونی عبور کرد و به معیاری تازه برای قصه‌گویی تبدیل شد. حتی امروز، بیش از یک دهه پس از پایانش، هنوز در میان نسل‌های جدید تماشاچی کشف می‌شود و هر بار، لایه‌ای جدید از معنای پنهانش را رو می‌کند؛ درست مثل اثری که زمان را پشت سر گذاشته اما هنوز زنده و تپنده است.

وینس گیلیگان با یک ایده ساده اما بی‌رحمانه قدم در این مسیر گذاشت: تبدیل «آقای چیپس» به «اسکارفیس». یعنی نظاره‌کردن سقوط آرام و تدریجی یک معلم معمولی، آرام و بی‌حاشیه، به یکی از تاریک‌ترین ضدقهرمان‌های تاریخ تلویزیون. «برکینگ بد» تنها روایت یک جنایت نیست؛ ثبت لحظه‌به‌لحظه‌ی تغییر مردی است که در آغاز، شبیه بسیاری از ما به نظر می‌رسید. همین تناقض میان سادگی آغاز و تاریکی پایان است که «برکینگ بد» را به اثری فراموش‌نشدنی در حافظه جمعی تبدیل کرده؛ روایتی که هنوز هم بعد از تمام این سال‌ها، دوباره تماشا شدن را توجیه می‌کند.

از آقای چیپس تا اسکارفیس

«آقای چیپس» در ادبیات غرب نماد معلمی مهربان، شریف، متواضع و عمیقاً انسان‌دوست است؛ شخصیتی از دل رمان جیمز هیلتون که تمام زندگی‌اش را وقف شاگردانش می‌کند و با اخلاق، صبوری و عشق به خانواده و مدرسه شناخته می‌شود. از آن طرف، «اسکارفیس»، نماد تاریک سینما، پیکره‌ی جنایتکاری بی‌رحم، تشنه قدرت و گرفتار در چرخه خشونت است. یکی تصویر یک انسان نجیب و دیگری تجسم سقوط کامل است.

وینس گیلیگان با جسارتی کم‌نظیر تصمیم گرفت فاصله میان این دو قطب اخلاقی را در قالب یک شخصیت و در طول پنج فصل طی کند؛ مسیری که از معلمی آرام، ناامید و مظلوم شروع می‌شود و به «هایزنبرگ» می‌رسد؛ چهره‌ای که خشونت را ابزاری مشروع برای بقا می‌داند. آنچه این تحول را شگفت‌انگیز می‌کند، طراحی بی‌خطا و حساب‌شده‌ گیلیگان است، تحولی که ناگهانی نیست، بلکه لایه‌لایه، منطقی و عمیقاً انسانی پیش می‌رود.

والتر وایت در آغاز، بیشتر یک قربانی است تا مجرم. فشار مالی، شکست‌های پی‌درپی، ترس از جا گذاشتن خانواده و حس تلخِ «تلف شدن استعداد» محرک‌هایی‌اند که اولین ترک‌ها را در شخصیت او ایجاد می‌کنند. اما فیلمنامه‌ی گیلیگان هیچ‌گاه این سقوط را توجیه نمی‌کند؛ برعکس، آن را قدم‌به‌قدم زیر ذره‌بین می‌گذارد. هر انتخاب اشتباه والت نه حاصل یک جهش اخلاقی، بلکه نتیجه سلسله‌ای از تصمیم‌هایی است که در ظاهر کوچک‌اند اما از نظر معنایی به فاجعه نزدیک می‌شوند.

دقت گیلیگان در طراحی این مسیر حیرت‌آور است؛ رنگ لباس‌ها، میزان اعتمادبه‌نفس در گفتار، زبان بدن، کلمات انتخاب‌شده، حتی وضعیت فیزیکی بدن والت، همه در این تغییر سهم دارند. او والتر را نه یک‌باره، بلکه میلی‌متری به اسکارفیس نزدیک می‌کند؛ تا جایی که در پایان، همان معلم آشنا و مهربان به چهره‌ای تبدیل شده که حتی خودش هم از آن وحشت می‌کند.

«برکینگ بد» شاید داستانی جنایی به‌نظر برسد، اما در عمق خود روایت یک تغییر است؛ تبدیل انسانی معمولی به هیولایی که خود او هم نمی‌دانست درونش وجود دارد. و این دقیقاً همان جایی است که گیلیگان موفق می‌شود نشان دهد که هیچ سقوطی ناگهانی نیست، همه‌چیز از یک قدم بسیار کوچک آغاز می‌شود.

آینه‌هایی که سقوط والتر را آشکار می‌کنند

یکی از استعدادهای بزرگ وینس گیلیگان این است که والتر وایت را در خلأ رها نمی‌کند. مسیر سقوط او در «برکینگ بد» تنها به تصمیم‌های خودش وابسته نیست؛ بلکه در برخورد، تضاد و تعامل با شخصیت‌هایی شکل می‌گیرد که هرکدام آینه‌ای متفاوت در برابر او می‌گذارند. درواقع سقوط والت فقط «داستان او» نیست، مجموعه‌ای از واکنش‌ها، تلاش‌ها، مقاومت‌ها و خطاهای آدم‌هایی است که اطرافش قرار دارند. همین طراحی دقیق باعث می‌شود روایت تحول شخصیت، ارگانیک و باورپذیر پیش برود.

جسی پینکمن اولین و مهم‌ترین این آینه‌ها است؛ شخصیتی که در ظاهر یک خلافکار بی‌ثبات است، اما در عمل وجدان ناپایدار و لرزان والتر را نمایندگی می‌کند. هرجا والت قدمی به سوی تاریکی برمی‌دارد، نگاه جسی، چه با اشک، چه با خشم، به ما یادآوری می‌کند که مرزی شکسته شده است. بازی درخشان آرون پاول این تضاد را ملموس می‌کند؛ ترکیبی از آسیب‌پذیری کودکانه، سرکشی، بی‌اعتمادی و عطش برای رستگاری. اگر تحول والت یک سقوط است، تحول جسی بیشتر شبیه غرق‌شدن و دوباره از آب بیرون آمدن است.

اسکایلر وایت لایه مهم دیگری از این مسیر است. او شاهدی است که نمی‌خواهد شاهد باشد؛ زنی که میان ترس، عشق، قضاوت و بیزاری گرفتار شده است. بازی آنا گان این تناقض را با ظرافتی کم‌نظیر اجرا می‌کند، از سکوت‌های سنگین گرفته تا لحظه‌هایی پرخشم که برای دفاع از خانواده از والت می‌ترسد. اسکایلر نه ضدقهرمان است و نه همراه؛ او نقطه‌ای است که سقوط اخلاقی والت را با فشار و تنش عاطفی کامل می‌کند.

هنک شرِیدِر لایه‌ای دیگر است؛ برادرزن، مأمور قانون و دشمن ناآگاه هایزنبرگ. هنک یک ضدقهرمان کلاسیک نیست؛ او مردی است قوی، بامزه و گاهی خام، اما در عمق داستان نقش مهمی دارد. او نشان می‌دهد که «هایزنبرگ» نه‌فقط یک تهدید بیرونی، بلکه یک ویرانی خانوادگی است. بازی دین نوریس با آن ترکیب از اقتدار و شکنندگی، تنش میان دو جهان، قانون و جرم، را در مسیر والت برجسته می‌کند.

و البته گاس فرینگ که یکی از بهترین آنتاگونیست‌های تاریخ تلویزیون است. آینه‌ای از آینده‌ای که والت می‌تواند شبیه آن شود؛ سرد، بی‌رحم، کامل و قدرت‌طلب. بازی جاندار جینکارلو اسپوزیتو با خونسردی یخ‌زده‌اش، یادآور خطر این مسیر است؛ خطر اینکه والتر نه‌فقط به اسکارفیس، بلکه به هیولایی تبدیل شود بزرگ‌تر است از آنچه تصور می‌کرد.

در کنار این‌ها، حضور کاراکترهایی مانند سال گودمن، با بازی بانمک باب اُدنکرک، به سریال تعادل می‌دهند؛ طنزی تلخ که سایه تاریک سریال را قابل‌تحمل‌تر می‌کند، در حالی که نقشش در پیش‌برد خط داستانی والت بسیار حیاتی است.

در مجموع، بازی فوق‌العاده این بازیگران در کنار شاهکار برایان کرانستون و طراحی دقیق شخصیت‌های مکمل، باعث می‌شود سقوط والتر وایت نه یک اتفاق صرفاً فردی، بلکه فشرده‌ای از یک جهان اخلاقی فروریخته باشد. شخصیت‌ها نه‌تنها همراه داستان‌اند، بلکه موتورهای محرک و نقطه‌های شکست والتر هستند؛ همان چیزهایی که «برکینگ بد» را از یک روایت جنایی ساده به مطالعه‌ای عمیق درباره انسان و انتخاب‌هایش تبدیل می‌کند.

در پایان

«برکینگ بد» خیلی زود از یک سریال موفق فراتر رفت و به بخشی از فرهنگ عمومی تبدیل شد؛ اثری که درباره‌اش حرف زده شد، بازنویسی شد، به آن ارجاع داده شد و در حافظه جمعی ماندگار شد. سریال به‌نوعی زبان مشترکی میان نسل‌ها ساخت؛ از جمله‌های ماندگاری مثل «I am the one who knocks» تا تصویر نمادینی مثل کلاه سیاه هایزنبرگ یا تیزرهای بی‌رحمانه‌ی صحراهای نیومکزیکو و مکزیک. سریال نه‌ فقط قواعد ژانر «ضدقهرمان» را بازتعریف کرد، بلکه نشان داد که تلویزیون می‌تواند از سینما هم جاه‌طلبانه‌تر باشد؛ می‌تواند در پنج فصل یک تحول اخلاقی کامل را بسازد و آن را با دقتی فیلم‌نامه‌ای جلو ببرد که قبل از آن سابقه‌اش کمتر دیده شده بود. «برکینگ بد» ثابت کرد مخاطب تشنه پیچیدگی است؛ نه شخصیت‌های مطلق، بلکه انسان‌هایی که زیر فشار انتخاب‌ها خرد می‌شوند یا می‌سازند.

میراث واقعی سریال اما در جهان تولیدات بعد از خودش زنده ماند. تولد «بهتره با سال تماس بگیری» و «ال کامینو» تنها گسترش یک جهان داستانی نبود؛ نشانه‌ای بود از اینکه برکینگ بد دنیایی ساخته که قابلیت ادامه و بازخوانی دارد، مانند جهان‌های ادبی بزرگ. این سریال الهام‌بخش ده‌ها اثر تلویزیونی بود؛ ازکاراگاه حقیقی تا آقای ربات و الگوی ساختاری «سقوط تدریجی شخصیت» را به یکی از مؤثرترین مدل‌های روایت در تلویزیون مدرن تبدیل کرد. این سریال به‌عنوان نمونه‌ای درخشان از این حقیقت مطرح می‌شود که یک داستان اگر درست گفته شود، می‌تواند سرگرمی، مطالعه‌ای اخلاقی، معمایی پیچیده و آینه‌ای برای واکاوی روان انسان باشد. میراث «برکینگ بد» فقط در فرهنگ عمومی باقی نمانده و به نوعی در نحوه قصه‌گویی امروز تلویزیون تنیده شده است.

·       تماشای رایگان سریال «برکینگ بد» در روبیکا

پرونده نوستالژی | قسمت اول: پژمان، از زمین فوتبال تا قاب تلویزیون
گاهی دلمان می‌خواهد فقط چند دقیقه از دنیای پرسرعت امروز فاصله بگیریم و برگردیم به روزهایی که برای دیدن یک سریال منتظر ساعت پخش می‌ماندیم. روزهایی که هر قسمت، خاطره‌ای تازه بود. «پرونده نوستالژی» در وبلاگ روبیکا جایی است برای بازپخش همان خاطره‌ها؛ برای مرور لحظاتی که هنوز هم، با تمام تغییرها، بخشی از ما مانده‌اند.
پرونده نوستالژی | قسمت دوم: باشگاه مشت‌زنی و درد انسان مدرن
زمانی که باشگاه مشت‌زنی در سال ۱۹۹۹ روی پرده رفت، هیچ‌کس آماده‌ دیدنش نبود. فیلمی تاریک، خشن و سرشار از خشم فروخورده که مثل مشت به صورت تماشاگر هالیوود کوبیده شد. «دیوید فینچر»، کارگردانی که پیش از آن با آثاری مثل هفت نشان داده بود از نمایش تاریکی نمی‌ترسد، این‌بار سراغ داستانی رفت که درباره سقوط انسان مدرن بود. با وجود بازی درخشان «ادوارد نورتون» و «برد پیت»، فیلم در همان سال با واکنش‌های سرد و منفی روبه‌رو شد؛ منتقدان خشونتش را بیش از حد و پیامش را مبهم دانستند، تماشاگران هم با پایان شوکه‌کننده و روایت غیرخطی آن ارتباطی برقرار نکردند. نتیجه واضح بود؛ شکست در گیشه و برچسب «فیلم خطرناک» بر پیشانی اثری که انگار از زمان خودش جلوتر بود.
پرونده نوستالژی | قسمت سوم: چهارشنبه‌سوری، نقطه عطف سینمای فرهادی
اصغر فرهادی در سال ۱۳۸۴ «چهارشنبه‌سوری» را ساخت؛ فیلمی که سه سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی (اصغر فرهادی)، بهترین بازیگر نقش اول زن (هدیه تهرانی) و بهترین تدوین (هایده صفی‌یاری) را از جشنواره فجر گرفت و در عین سادگی ظاهری داستانش، یکی از پیچیده‌ترین درام‌های خانوادگی سینمای ایران است.
پرونده نوستالژی | قسمت چهارم: آپارتمان، کمدی-تراژدی مدرنیته
گاهی سینما برای گفتن حرف‌های بزرگ، به قصه‌های ساده پناه می‌برد. سال ۱۹۶۰، بیلی وایلدر با فیلم آپارتمان قصه‌ای ساخت از مردی معمولی در شهری شلوغ؛ کارمندی تنها که در هیاهوی برج‌های اداری و روابط بی‌رحمانه‌ی دنیای مدرن، به دنبال تکه‌ای از انسانیت می‌گردد. داستانی که در ظاهر طنز است، اما در عمق خود حکایت وجدانی بیدار در میان جمعی خاموش است. وایلدر بعد از موفقیت Some Like It Hot، با ترکیبی از شوخ‌طبعی، تلخی و صداقت، جهانی خلق کرد که تا امروز در حافظه‌ی سینما باقی مانده است.
پرونده نوستالژی | قسمت پنجم: خانه دوست کجاست؟ حوالی سینمای کیارستمی
در سینمای عباس کیارستمی همیشه نقطه‌ای هست که جهان بزرگسالانه را از زاویه‌ای کودکانه دوباره به ما نشان می‌دهد؛ جهانی که در آن یک اشتباه کوچک می‌تواند وزن یک فاجعه را داشته باشد و یک دفتر مشق گمشده می‌تواند بهانه‌ای شود برای سفر به دل ترس‌ها، مسئولیت‌ها و بی‌پناهی‌های دوران کودکی. خانه دوست کجاست؟ دقیقاً از همین جا شروع می‌شود؛ از لحظه‌ای که احمد دفتر مشق هم‌کلاسی‌اش را اشتباهی با خود می‌برد و بی‌آن‌که بداند، وارد مسیری می‌شود که سال‌ها بعد، نامش را در فهرست مهم‌ترین فیلم‌های جهان می‌بینیم.