پس از سکانس طوفانی قسمت پایانی فصل اول وحشی با بازی درخشان جواد عزتی، انتظار میرفت مخاطب در فصل دوم با داوود اشرفِ دیگری روبهرو شود؛ نسخهای تغییرکرده، جسورتر یا دستکم فاصلهگرفته از آن آدم مردد و ترسخورده. اما هومن سیدی چنین مسیری را انتخاب نمیکند. فصل دوم با همان داوود اشرفی آغاز میشود که هنوز میترسد، هنوز میخواهد درستکار بماند و هنوز از ریسککردن فرار میکند. کسی که با اولین احساس خطر، زیر میز میزند و دوباره به دایرهی امن خودش پناه میبرد.
تأکید سیدی بر «اهلیبودن» این وحشی، آنقدر پررنگ است که حتی زیر فشار بیاحترامیها، بدشانسیها و شرایط تلخی که اشرف در آن گرفتار شده، تغییری اساسی در او دیده نمیشود. او همچنان دنبال عشق کسی است که شاید ریشهی تمام این بیچارگی را در او میبیند و با سماجت تکرار میکند که نمیخواهد دست به کار خلاف بزند. انگار پنج سال زندان و تمام این ضربهها، هنوز نتوانستهاند داوود اشرف را از آن آدم محتاطِ آشنای فصل اول جدا کنند.
وحشی بالاخره شروع میکند؟
در پایان قسمت سوم فصل دوم وحشی، برای اولینبار نشانهای جدی دیده میشود که شاید داوود اشرف بالاخره به چیزی رسیده باشد که مدتها از آن فرار میکرد؛ اینکه این جامعه برای اهلیبودن ساخته نشده است. نه برای صبرش، نه برای درستکاریاش و نه برای آن میل دائمی به «آدمِ خوبی بودن». تماس او با خسرو، بیش از آنکه یک تصمیم ناگهانی باشد، شبیه پذیرش یک واقعیت است؛ واقعیتی که فصل دوم تا اینجا با سماجت از گفتنش طفره رفته بود.
نقش رها در این نقطه کلیدی است. او فقط معشوق یا وکیل داوود نبود؛ او آخرین اتصال داوود به این تصور است که هنوز میشود در همین چارچوبِ بهظاهر قانونی و انسانی دوام آورد. وقتی این پیوند قطع میشود، داوود چیزی را از دست نمیدهد که تازه به آن رسیده باشد؛ چیزی را از دست میدهد که مدتها با زحمت نگهش داشته بود. تماس با خسرو، در این معنا، نه آغاز خشونت، بلکه پایان یک مقاومت فرسایشی است.
با اینهمه، «وحشی» هنوز محتاطتر از آن است که خیلی زود کارتهایش را رو کند. داوود اشرف بارها نشان داده که درست در لحظهای که انتظار یک جهش را داریم، عقب میکشد؛ با همان اضطراب کودکانهای که سیدی عامدانه آن را زنده نگه داشته است. به همین دلیل، این تماس هم میتواند شروع باشد و هم یک فریب دیگر؛ وعدهای که باز هم به تعویق میافتد تا تماشاگر در بلاتکلیفی بماند.
اما اگر اینبار داوود نلغزد، اگر سیدی تصمیم گرفته باشد این تعلیق طولانی را بشکند، آنچه پیشِ روست دیگر «سقوط» نیست، بلکه تطبیق است. وحشیشدن داوود، اگر اتفاق بیفتد، نه از سر میل، بلکه از سر فهم است؛ فهم اینکه بقا در این بازی، به اهلیبودن پاداش نمیدهد. شاید برای اولینبار، وحشی قرار نیست ناگهانی و انفجاری باشد؛ ممکن است آرام، حسابشده و دقیق شروع شود. درست همانطور که این فصل تا اینجا پیش رفته است.
داوود اشرف و شباهت به والتر وایت؟
این سؤال از جایی به ذهن میآید که داوود اشرف، برای چندمینبار، درست در آستانهی تصمیم، مکث میکند. جایی که انتظار داریم جلو برود، عقب مینشیند؛ جایی که باید خطر کند، به دایرهی امنش برمیگردد. همین تعلیقِ کشدار است که یاد روایتهای آشناتری را زنده میکند؛ داستانهایی که در آنها «آدم معمولی» قرار است آرامآرام تبدیل به چیز دیگری شود، حتی اگر خودش هنوز این را نخواهد.
اما شباهتها اگر دقیقتر نگاه کنیم، خیلی زود به تفاوت میرسند. والتر وایت در برکینگ بد هر بار که میخواهد عقب بکشد، با اتفاقی تازه روبهرو میشود، اما مسئله فقط این اتفاقها نیست. چیزی در درون والتر هست که مدام او را جلو میکشد؛ میلی که حتی زیر نقاب «آدم خوب بودن» هم خودش را لو میدهد. او هر بار که میلغزد، کمی بیشتر به خودش نزدیک میشود.
داوود اشرف اما داستان دیگری دارد. او نه در پی قدرت است، نه دنبال اثبات خود. اگر والتر جلو میرود چون میخواهد، اشرف عقب میکشد چون هنوز امید دارد نرود. امیدی لجوجانه به اینکه میشود درستکار ماند، حتی وقتی همهچیز خلافش را ثابت میکند. اینجا سقوط، نتیجهی میل پنهان نیست؛ نتیجهی فرسودگی است. فرسودگیِ کسی که مدام تلاش کرده اهلی بماند، اما محیط هر بار او را یک قدم جلوتر هل داده است.
برای همین، اگر داوود اشرف قرار است به مسیری شبیه والتر وایت برسد، این مسیر از جنس انتخابهای هیجانانگیز نیست. بیشتر شبیه لحظهای است که آدم میفهمد دیگر عقبرفتن هم جواب نمیدهد. تعلیق واقعی «وحشی» همینجاست: اینکه آیا داوود بالاخره تصمیم میگیرد، یا فقط آنقدر تحت فشار میماند تا تصمیم، بیسر و صدا از دستش گرفته شود.
هومن سیدی در اوج
فصل دوم وحشی مثل فصل اول، پر از سکانسهایی است که فراتر از پیشبرد داستان، روی شخصیتسازی و حالوهوای روانی اثر میگذارند. در میان این لحظهها، دو صحنه بیش از بقیه برجستهاند؛ صحنههایی که هم بازی بازیگران را به رخ میکشند و هم نشان میدهند هومن سیدی چطور بلد است تنش را نه با شلوغکاری، بلکه با جزئیات کنترل کند.
اولی، سکانس رودررویی داوود و فروهر است؛ جایی که نوید پورفرج در برابر جواد عزتی، یکی از چندلایهترین بازیهای فصل را ارائه میدهد. فروهر با شوخی و خنده وارد صحنه میشود؛ نگاهی از بالا دارد، مینشیند، دستهایش را بالای سرش میگیرد و با خندههای بلند، داوود و سلیم را تحقیر میکند. خندههایی آنقدر تمسخرآمیز که حتی پشت ماسک هم، ترس و انزجار داوود کاملاً قابل لمس است. اما این آرامش ظاهری دوام نمیآورد. با شنیدن اینکه یکی از همراهانش مأمور است، فروهر ناگهان از کوره درمیرود؛ او را به دیوار میکوبد، لباسش را درمیآورد و بلافاصله پشیمان میشود. همین نوسانِ سریع میان خشونت و عقبنشینی، اضطرابی را میسازد که تا پایان صحنه بیننده را رها نمیکند. نفسهای بریده، لرزش صورت، تغییر مداوم لحن و نگاه و در نهایت اسلحهای که از سر خشم و ترس کشیده میشود، این سکانس را به یکی از نفسگیرترین لحظات فصل تبدیل میکند. بازی پورفرج در این صحنه نشان میدهد سیدی تا چه حد در انتخاب بازیگر و بیرونکشیدن ظرفیتهای پنهان آنها دقیق عمل میکند.
سکانس دوم، درست در نقطهی مقابل این شلوغی و تنش بیرونی قرار دارد؛ مستی داوود در داروخانه، در تنهایی کامل. اینجا خبری از تقابل نیست؛ همهچیز فروخورده، ساکت و تلخ است. داوود تنهاست، با خودش، با شکستها و با جنونی که آرامآرام سر میزند. صحنهای که بدون دیالوگهای پررنگ، غم، خشم و درماندگی او را به تصویر میکشد و مخاطب را وادار میکند همزمان احساس ترحم و خشم کند. همراهیای که در این لحظه شکل میگیرد، آنقدر قوی است که حتی اعمال بعدی داوود هم برای مخاطب قابل فهم و تا حدی قابل پذیرش میشود.
این دو سکانس، در کنار هم، دقیقاً همان کاری را میکنند که «وحشی» در بهترین لحظاتش بلد است؛ نزدیککردن مخاطب به شخصیت و خلق جهانی باورپذیر برای مخاطب. جایی که هم ترس را میبینیم، هم خشونت را، هم تنهایی را و در نهایت داوود اشرف که بیشتر از هر زمان دیگری، در مرز میان همدلی و نگرانی قرار میگیرد.
· تماشای رایگان فصل دوم «وحشی» در روبیکا